«محمود غدیریکنارگوشه»، پیرمردی در مرز ۸۰ سالگی است. زمانی زراعتکار موفقی بوده است و در سالهای اخیر، به شغل قنادی میپردازد و از قنادهای معروف منطقۀ پنجتن است.
او در سالهای قبل، زندگی سختی را تجربه کرده و همواره رضایت خداوند را در کارهایش در نظر داشته است. او امروز از بزرگان محل بهشمار میآید و حرفش در بین مردم، اعتباری خاص دارد.
سعی کرده است در خط انقلاب باشد و در همۀ صحنههای اجتماعی از همکاری با جبهه و رأیگیری و مراسمات مذهبی، حضور مؤثری داشته باشد. با او دربارۀ خاطرات زندگیاش گفتگو کردیم.
- پسوند فامیلتان برایم عجیب است. «کنارگوشه» اسم منطقه یا روستایی است؟
بله! ریشۀ ما از همانجاست. «کنارگوشه» منطقهای نزدیک تبادکان بعد از منطقهای به نام امرغان است.
-از سالهای دور بگویید.
اجازه دهید از آن سالها نگویم! سالهایی پر از سختی و گرسنگی بود. شاید نه صرفاً برای خانوادۀ ما بلکه برای عموم مردم اوضاع و زمانۀ سخت و ناگواری بود. دربهدری کشیدیم و چند سالی به منطقۀ رادکان رفتیم و در آن منطقه کار کردیم. اوضاع بسیار سختی بود. آنجا بیبی و دو خواهرم را از دست دادم.
مادرم گفت که باید از این منطقه برویم. به درگز رفتیم. ششسالی هم در درگز بودیم و بعد از آن به کنارگوشه رفتیم و دوباره به روستای دهنو که توسط مالکان و اربابان ساخته شده بود، رفتیم و به کشاورزی مشغول شدیم.
همان سالها ازدواج کردم و خانواده را بهسختی اداره میکردم. همان زمان اعلام شد که اصلاحات ارضی شدهاست.
- اصلاحات ارضی برای شما چه پیامدی داشت؟
اصلاحات ارضی همۀ نظم و انضباط قبلی را به هم زد. قرار این بود زمین را از اربابان بگیرند و به کشاورزان بدهند، اما اینکه عملا چه شد، ماجرای دیگری بود.
در ملکی که من کشاورزی میکردم، ۲۱۴ هکتار زمین زیر کشت وجود داشت. از طرف حکومت آمدند و پرسیدند خانوادهات چند نفرند، گفتم که شش نفریم. ۲۴ سرپرست خانوادۀ دیگر هم بودیم.
آنها محاسباتی کردند و در آخر گفتند پدرم در همان اوضاع آرام به من گفت این زمین غصبی است. روز قیامت آن را طوق گردنت میکنند و به جهنم میروی.
- یعنی نمیخواستید صاحبزمین شوید؟
ملکداری، مکنت میخواهد. ما حتی توان اینکه برای زنمان چادر بخریم، نداشتیم. پس چگونه میتوانستیم ملکِ به آن بزرگی را اداره کنیم؟ همین را به آن مسئول دولتی گفتم.
گفت مثل اینکه مخالف رژیم شاهنشاهی هستی؟! گفتم بحث سیاسی نیست. مسئلۀ من این است که پول و سرمایهای را که بتوانم با آن زمین کشاورزی را آباد کنم، ندارم.
مسئول دولتی جواب داد از بانک میتوانی وام بگیری. گفتم من زمین نمیخواهم. مسئول دولتی گفت خواهینخواهی بهاجبار باید زمیندار شوی!
-ارباب و مالک اصلی زمین چه مواجههای با این موضوع داشت؟
پیش او رفتم و گفتم من زمین نمیخواهم. او گفت دولت به من گفته یا باید زمین را بفروشم و بدهم به رعیت، یا مزدور (کارگر) بگیرم. شما بهظاهر بگویید که مزدور اربابیم، ولی من بهصورت نصفهکاری (سبک پیش از اصلاحات ارضی که آب و دانه از مالک و کار و کشاورزی از رعیت است و سرآخر، سود حاصله را نصف میکنند) با شما حساب میکنم.
قبول کردم و قرار شد برویم و در محضر، رسمی کنیم. من را با ماشینی که داشت به مشهد آورد. قبل از ورود به ساختمان، حضرت ابوالفضل (ع) را واسطه کردم.
- حضرت ابوالفضل (ع) را برای چه کاری واسطه کردید؟
به ارباب گفتم تا من امضا ندهم، شما صاحبزمین نمیشوی. درسته؟ گفت بله! گفتم به همان ابوالفضلی که در صحرای کربلا دو دستش را قلم کردند و به او اعتقاد دارم، آیا قول میدهی طبق روال قبل باشیم و یکهو ما را بیرون نکنی؟ گفت: «به همان ابوالفضل بله» این را ارباب گفت، اما بعداً زیر قولش زد. البته حضرت ابوالفضل (ع) هم جوابش را داد!
-بالأخره امضا کردید؟
بله، رفتیم داخل. متصدی مردی قلدر بود. گفت چهکار دارید؟ گفتم من مزدور این آقا هستم. صدایش را بلند کرد و گفت دروغ میگویی. به من گفت شاهنشاه میخواهد به تو خدمت کند، به جهنم که خودت نمیخواهی.
انگشت دستم را گرفت و محکم فشار داد، گفتم چرا فشار میدهی؟ گفت برای اینکه عقل نداری! انگشتم را زد زیر اسناد و غرولند کرد. به سر باغتره (کشتزار خربزه، هندوانه، خیار، و مانندِ آنها.) آمدم و یکهو به من گفت که چک بانکی بده. گفتم ارباب این قرار ما نبود.
او میخواست چک بگیرد تا در ضرر کار سهم نداشته باشد و سودش از همان اول تضمین شده باشد. به او گفتم مگر به ابوالفضل (ع) قسم نخوردی؟
بههرحال آن سال راضی شد، اما از سال بعدی دیگر زیر بار نرفت و چک میخواست. من مریض شدم. یک شب در حالت مریضی خواب دیدم در اطراف حرم هستم و ترس دارم که میخواهند من را برای آن چکها که نتوانستم پرداخت کنم، به زندان ببرند.
آقایی نورانی دیدم و ماجرا را گفتم. او گفت به زندان نمیروی و من میگفتم من را میبرند. سه بار گفت زندان نمیروی. بعد به من گفت اگر میخواهی بروی، از این راه برو. رفتم و دیدم زنی نقابدار ایستاده است. از من پرسید کجا میروی؟ اوضاع سختم را گفتم.
او به من گفت زندان نمیروی. گفتم من را میبرند. او گفت: «نمیروی. مگر من را نمیشناسی؟» گفتم نه! شما نقابداری و من نمیشناسم. گفت: «من فاطمه مادر حسن و حسینم.
در همان حال گریه بلندی کردم و از خواب پریدم. زنم هم بیدار شد و گفت چرا در خواب گریه میکنی؟ گفتم حضرت زهرا (س) را خواب دیدم. آن سال باغتره ضرر کرد. سال بعد کاشتیم و از منفعتش بدهکاری سال قبل را هم دادم. سال چهارم با حضرت ابوالفضل (ع) درددل کردم.
گفتم یا ابوالفضل (ع) من به تو اعتماد کردم. کاری بکن این اوضاع حل بشود. من هر چه درآمد داشتم، به ارباب دادم. پس خودم و خانواده از کجا خرج کنیم؟
-در ادامه چه اتفاقی افتاد؟
چهار ماه بعد از عید بود و زمانی که انتظار بارندگی نمیرفت، یکهو ابری سیاه و بزرگ آمد و سیل به جان روستا افتاد! خسارت جانی نداشتیم، اما همۀ خانه و مال و زمین زراعی و ابزار کار را برد.
بهاصطلاح شدیم چغک بیبال. یکهو حس کردم شدیم مثل اهلبیت امامحسین (ع) در خرابۀ شام. اوضاع بدی داشتیم و در چادر با یک عدد نان در روز سر میکردیم.
از شدت غصه، باز مریض شدم. زنم به من گفت: «از جایت حرکت کن. خدا از همه امتحان میگیرد. نباید خودت را ببازی. تنمان سالم است و دوباره زحمت میکشیم و زندگی میکنیم».
رفتم حرم و خیلی صحبت کردم. گفتم یا جان ما را بگیر، یا گره کارمان را باز کن؛ وگرنه دیگر به حرمت نمیآیم (شرمندگی را در چهرۀ پیرمرد میبینم). خدا من را ببخشد.
از حرم بیرون آمدم. نرسیده به چهارراه نادری، مشکلم حل شد. آشنایی را دیدم و دعوت کرد که بروم و برای اربابی که خوشاخلاق و باانصاف است، کار کنم. در جای جدید مشغولبهکار شدم.
اوایل کار در مسیر چند بار پول انداختند تا ببینند فردی امین هستم یا نه، و من پول را به آنها برمیگرداندم. این رسم امتحانکردن در قدیم بود. چندسالی برای آنها کار کردم تا ارباب قدیمی به سراغم آمد.
- همان اربابی که زیر قولش زده بود و به زور از شما چک گرفت؟
بله! همان آمد و گفت میخواهم دِینم را ادا کنم. به تو بد کردم. به او گفتم تو در حق من نامردی کردی. دیدی زور ابوالفضل (ع) را؟ هم چاهموتورت و هم زمین زراعی و همهچیزت رفت. این ثمرۀ عهدشکستن توست. من با زور بازویم رفتم و جای دیگری کار کردم، اما مال تو از بین رفت. به خودت بیا.
-این ماجرا در چه سالی بود؟
نزدیک به پیروزی انقلاب. همانروزها به مشهد میآمدم و در تظاهرات شرکت میکردم. آقایان صمدی و قربانی از نمایندگان امام در تظاهرات شرکت داشتند و من هم با آنها همراه بودم.
یادم میآید سر چهارراه زرینه تیراندازی کردند و آقای صمدی و چند نفر دیگر دقیقاً در صف جلوی ما شهید شدند. من بهواسطۀ سنم نتوانستم به جبهه بروم، اما پشت جبهه را ول نکردم.
عضو بسیج محله بودم و هر کمکی که میخواستند، دریغ نمیکردم. حتی در گشت شبانه شرکت داشتم و از خودم و اهالی محل، برای جبههها کمک جمعآوری میکردم و میفرستادم. از خانوادۀ ما چند شهید تقدیم به انقلاب شدند.
-الان به چه شغلی مشغولید؟
۳۰ سال است که در پنجتن ساکنم و حدوداً ۱۵ سال است که کام مردم را شیرین میکنم و شیرینیفروشم.
- اوضاع منطقۀ پنجتن نسبت به ۳۰ سال قبل چه فرقی کرده است؟
اوضاع عمومی بهتر شده است. حتی میتوان گفت ازلحاظ رفاه با همۀ مشکلاتی که وجود دارد، بازهم نسبت به آن سالها پیشرفت اتفاق افتاده است. منطقۀ پنجتن قبلا خاکی بود و حالا با همکاری متقابل مردم و شهرداری آسفالت شده است.
مردم این منطقه ازلحاظ ایمانی، افرادی دیندار و دوستدار انقلاب هستند و در انتخابهای مختلف نظام با درصد بالایی مشارکت میکنند. سالهای بعد از جنگ هم همۀ ستادهای مردمی برای انتخابهای ریاستجمهوری و مجلس را من به دست میگرفتم.
یک نماینده دو دوره انتخاب شد و برایش تبلیغ کردیم، اما حتی پول ماشینهایی که برایش پای کار آورده بودیم، نداد. دورۀ سوم به او گفتم انتخاب نمیشوی، چراکه بذر را در جایی میکاری که ثمر ندارد. ما برایت تبلیغ میکنیم، اما پول را در جای دیگری خرج میکنی، و اتفاقاً رأی هم نیاورد!
- شنیدهام هر روز صبح به حرم میروید. از حس زیارترفتن در صبح زود بگویید.
تا زمانی که توفیقش باشد بله، میروم. ۲۰ سال است که هر روز صبح به حرم میروم. امام زمان (عج) فقط خبر دارد که حالوهوای ما در آن صبحهای زود در زمان زیارت چگونه است.
-بهعنوان یک بزرگتر چه نقشی در محل ایفا میکنید؟
در مراسمات مذهبی نذری میدهم و دیگ غذا راه میاندازم. جان من در گروِ امامحسین (ع) است. برای جوانها هم هر کاری بتوانم، انجام میدهم. اگر دعوا و مرافعهای هم داشته باشند، سعی میکنم مسئله را حل کنم.
گاهی افرادی دوسه سال با هم قهرند، تا پادرمیانی میکنم به لطف پروردگار بینشان صلح میافتد. شاید تعداد دفعاتی که بین مردم صلح به وجود آوردم، از دفعاتی که رئیس دادگاه محل باعث صلح شده، بیشتر باشد.
شوخی هم نمیکنم! خدا به زبانم عنایت کرده است. همین چند وقت قبل آقایی آمد و گفت دخترم ازدواج کرده، اما شوهرش بعد از چهار سال او را به خانهاش نمیبرد. خانوادهاش را خواستم.
با زبانی که آنها شرمنده شوند، گفتگو کردم. داماد و خانوادهاش سرشان را به زیر انداختند و گفتند هرچه شما بگویید. گفتم یک ماه مهلت دارید تا خانهای آماده کنید و عروستان را ببرید.
با خانوادۀ عروس تماس گرفتم و گفتم جهاز را آماده کنید که یک ماه فرصت دارید. پدر عروس پیغام داد دستم تنگ است. برایش وامی تهیه کردیم و بالأخره کارشان درست شد.
- خودتان خیلی شیرینی میخورید؟
نه! شیرینی برایم خوب نیست و پرهیز دارم. آدم باید آنقدری شیرینی بخورد که مریض نشود و اندازهاش برای هر سنی متفاوت است.
- شیرینیفروش خوب چه کسی است و بیشترین شیرینی که میفروشید، کدام است؟
شیرینیفروش خوب باید از خدا بترسد. جنس خوب به مردم بدهد و خوشرفتاری کند. همه رقم فروش داریم. بیشترین نوعی که میفروشیم، شیرینی زبان است و شیرینی خامهای که اصطلاحاً به آن نارنجک میگویند.
بعضی اهالی محل که افغانستانی هستند هم به شیرینیهای بهاصطلاح خشک و ریز (مثلا نخودی و برنجی) علاقهمند هستند.
* این گزارش در تاریخ ۲۶ شهریور سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۶۲ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.